یاسمین کوچولو

همه چیز در مورد یاسمین مامان و بابا

یاسمین کوچولو

همه چیز در مورد یاسمین مامان و بابا

روشنا

بالاخره بعد از منتفی شدن مهدکودک و رفتنمون به روشنا امروز کلاساتون شروع شد.

خیلی جالبه که بگم از شبش با ذوق و زود خوابیدی صبح هم راحت تر از قبل از خواب بیدار شدی و رفتیم روشنا اونجا هم زود دویدی توی کلاس و تا دو ساعت اصلا بیرون نیومدی یه بارم که اومدی پیش من در حد دو ثانیه فقط پریدی بالا و رفتی و دیگه سراغی از من نگرفتی حتی وقتی زمان کلاستون تموم شده بود نمیومدی بیرون که بریم 

دوستای قدیمیت رو هم دیدی مثه طه و امیرمحمد طه ما رو یادش بود و حسابی با هم بازی کردین.

منم کلی از مامان ها رو دیدم و دلم حسابی براشون تنگ شده بود و کل زمانی که اونجا بودیم رو با هم حرف زدیم خیلی خوب بود.

الهه جون (مربیتون) گفت که از جلسه دیگه میتونم نشینم اونجا و با شما صحبت کنیم که قبول کنی مامان نمونه امشب بهت گفتم که من شما رو میزارم و خودم میام خونه و خیلی جالبه که اصلا گریه زاری نکردی فقط گفتی که من دوست دارم با شما برم دستشویی! و اصلا نگفتی نرو یا بمون یا من نمیخوام برم روشنا (اون چیزایی که راجب نونا میگفتی!) حالا برا دستشویی هم یه جوری با هم کنار میایم 

حالا فردا جلسه دوم کلاسته بریم ببینیم چی میشه


بعد از ۶ جلسه و رفتن نصف جلسه ها با مامان نفس بالاخره قبول کردی که مثلا مامان نفس بره تو اون زمانی که شما تو کلاسی به کاراش برسه و دیگه گریه زاری نکردی 

خدا رو شکر 


اینم عکسای روشنا

یاسمین و طه دو دوست خوووب


عمو شهروز در کلاس داستان خلاق

شیرین زبونی های یاسمین جونم

دختر گلم با بزرگ تر شدن شما و عقل رس تر شدنت زبانت خیی شیرین شده و هر روز اتفاقات جالبی میفته که تا اونجایی که بتونم مختصر و مفید مینویسم تا همون طور که الان لبخند شادی رو به لب های ما میاره بعدا هم که شما میخونی  از بلبل زبونی هات شاد بشی.

# در تمام اوقات جمله بیا بریم بازی کنیم از زبونت نمیفته یه شب ماه رمضون سال 95 از قبل از افطار به بابا می گفتی بیا بریم بازی کنیم و بابا هم خیلی خسته بود و نمیتونست بیاد بعد از افطار داشتم برات کتاب میخوندم که بازم یاد بازی با بابا افتادی و بهش گفتی:"بابا میای بازی کنی؟ چرا نمیای؟ بوس میخوای؟ همم!   در این حین داشتم برات کتاب هم میخوندم و جالب بود که سوالای توی کتاب رو که شخصیت ها از هم میپرسیدن شما جواب میدادی.


#میخواستی بابا باهات بازی کنه بابا هم تازه از سر کار اومده بود و خسته بود گفت میخوام الان اخبار ببینم تلویزیون رو شبکه پویا بود که یهو کارتون فوتبالیست ها شروع شد شمام زود به بابا گفتی ببین بابا اینم فوتباله مثه همون اخبار میمونه اینو ببین



@تیر 95

# یه شب خونه عمه دعوت بودیم شما برادرای عمو حسین رو گرفته بودی به بازی فوتبال و وقتی اونها بازی میکردن شما نشسته بودی و تشویقشون می کردی و وقتی بهت میگفتن که چرا خودت نمیای بازی کنی میگفتی خانم مربیا که بازی نمیکنن! 


#داشتیم می رفتیم مراسم احیا توی مسجد. بابا مهدی گفت میای با ما بریم تو مردونه؟ اول خیلی جدی و سفت گفتی نه! من دخترم باید برم پیش خانما و بعدش گفتی ولی بعد از شام سیبیلامو نشستم میتونم بیام پیش آقاها!


# خونه مامان مهری بودیم و داشتیم برمیگشتیم خونه تا دم در رفتی بعد برگشتی و گفتی نه مامان مهری بوست نکردم و رفتی حسابی بوسش کردی بعدش به مامان مهری گفتی حالا دلت حال اومد؟!


#مامان جون گفتن دلم برات تنگ میشه چرا نمیای پیش من ببینمت؟ گفتی مامان جون خدایا کن خدا بهت نی نی بده برا خودت


#گفتی خواب دیدم بزرگ شدم بعد خودم زدم جای خاله


#یه روز صبح که پاشدی گفتی یه دختره بود همش عصبانی بود فهمیدم که خواب دیدی گفتم چرا عصبانی بود؟ گفتی اخه من همه شکلات هاشو خوردم